واگویه های ذهن خاک خورده ما ...

غم در دل تنگ من از آن است که نیست ٬ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

واگویه های ذهن خاک خورده ما ...

غم در دل تنگ من از آن است که نیست ٬ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

:: کوچ بنفشه ها ::

 

 

در روزهای آخر اسفند،


کوچ بنفشه های مهاجر،


زیباست.


در نیم روز روشن اسفند،


وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد،


در اطلس شمیم بهاران،


با خاک و ریشه


- میهن سیارشان -


در جعبه های کوچک چوبی،


در گوشهء خیابان، می آورند:


جوی هزار زمزمه در من،


می جوشد:


ای کاش ...


ای کاش آدمی وطنش را


مثل بنفشه


(در جعبه های خاک)


یک روز می توانست،


همراه خویشتن ببرد هر کجا خواست،


در روشنای باران،


در آفتاب پاک.

 


 

نگاه کن

 

 قلمت را بردار

ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است

 

اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود،

 

ساعتی پیش ، این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم

 

به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم

 

بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست

 

تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی

 

اما

 

تو را به جان نفس های نرم کبوتران هرزه نشین

 

بیا و امشب را بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش

 

مگر چه می شود ، یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟

 

مگر چه می شود ؟

 

.::روزگار درنگ::.

 

 

کنار پنجره می ایستم

 

گرمای وجودم را بر شیشه آه می سازم

 

سر انگشتانم نقش می زند نام تو را!

 

کاش تکرار نشود روزگار درنگ

 

صبوری می کنم کوچ پرستو را هر بار

 

نه ،اینبارمی خواهم با پرستو پی بهار روان شوم

 

شاید درنگ به تمامی بی معناست!

 

وقتی هنوز مات تولد شکوفه می شوم

 

مسحور یک نفس نسیم بهاری،

 

چشمانم سبزی بهار را تا ته کوچه های خیال

 

تا اوج درختان سترون دنبال می کند

 

می بینی!؟

 

درون خسته ام هنوز هم تا پی بهار توان دارد

 

وقتی باران هنوز معنای طراوت گلهاست

 

و تو!

 

آه و تو هر روز در ذهنم پر رنگتر می شوی

 

چه رویای زیباییست این پرواز

 

شاید درنگ به تمامی بی معناست!