پشت سر کودکی و پیش رو ...
اینجا را بخاطر دارم
دوران پر نشیبی را اینجا گذراندم
آهان یادم آمد اما...
اما شاید مثل گذشته انگشتانم رقصاندن کلمات را به یاد نیاورند
شاید نوشته هایم آهنگین نشود
شاید اصلا به انتهای این صفحه هم نرسم
اما حس حریصی چشمان انگشتانم را به دنبال حروفِ روی این صفحه می چرخاند
یادم می آید ، استعفا را می گویم
از بزرگسالی
همین الان دوباره خواندمش
اما فکر میکنم چه بخواهم و چه نه ،نمی شود به همین راحتی استعفا کرد
کودکی ها و شیطنت های جوانی به جای خود، ولی بزرگسالی هم دچار خودش کرده ام
سی سالگی شاید ،هم کوچه کودکی ها و همسایه جوانی ام باشد
"که حتما هم هست و به دنیایی نمی فروشمش"
اما درست سرِ پیچ زندگی قرار دارد
همان جا که بعد از آن همه چیز فرق می کند
من توی همان پیچ ایستاده ام
حالا پیش رویم زندگی ایستاده و در کنارم کسی که با او محکم تر قدم بر می دارم
دستهایش را می فشرم اینطوری مطمئن تر می شوم
من بزرگسالی ام را خوش آمد می گویم
با کسی که سرنوشت من جز با او امکانپذیر نیست
...