واگویه های ذهن خاک خورده ما ...

غم در دل تنگ من از آن است که نیست ٬ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

واگویه های ذهن خاک خورده ما ...

غم در دل تنگ من از آن است که نیست ٬ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

حرفی بزن...

 

حرفی بزن  

حرفی بزن !

 

تا هر اندازه دلتنگی ات٬ صبوری دارم

 

پرده پوشی؟!

 

آن هم رو در روی آینه؟

 

تردید؟!

 

آن هم در آستانه پرستو ؟

 

اینجا ٬ در این واپسین  لحظه های نفس گیر

 

دیگر نقل آشنا و غریبه نیست

 

وقتی دور از چشم هم عاشق شویم

 

دیگر چه فرقی می کند که آینه هم دروغ بگوید

 

حرفی بزن !

 

بی گریه می توان گذشت ... اما بی گفت و گو ...

 

من دیگر باور کرده ام

 

که هر کس ٬ تنها به اندازه دستهایش

 

می تواند دریا را با خود ببرد...

 

هر کس٬  تنها به اندازه چشمهایش

 

می تواند آسمان را پنهان کند...

 

و هر کس ٬ تنها به اندازه تنهایی اش

 

می تواند عاشق شود ...

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
شیما پنج‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:59

من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن، کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی

پریسا یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:30 http://respina-desimah.blogfa.com

سلام...با کمی تاخیر بهتون تبریک میگم بابت وب جدیدت .اما نظرم در مورد شعرت به قول سهراب که می گه:
چرا گرفته دلت مثل آن که تنهایی چقدر هم تنها خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها شدی دچار یعنی عاشقو فکر کن چه تنهاست...

موفق و موید باشی...

قربان تو رسپینا...

دریا سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 20:28 http://www.daryakhanom.blogfa.com

آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

دریا پنج‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 22:50


امشب که سقف بی ستاره اتاقم بر سرم سنگینی میکند مانده ام از

چه بنویسم ،از آنهایی که دیروزبامن بوده اند وامروز رفته اند

، یا از تو که همیشه حرفهایم را از نگاهم میخواندی .

از چه بنویسم ، از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که

سوت و کور است ، از زمین بنویسم یا از زمان ، یا از یک نگاه

مهربان که آن رااز من گرفتی ؛ از خاطراتی بنویسم که درباران

نگاهم خیس شد یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد .

ازچه بنویسم؛از نامه ای که هرگز برایت نفرستادم یااز ترانه

ای که هرگز برایت نخواندم ، از نگاهی که سر شار از سلام بود ،

یا از بدرودی که هرگز آن را به زبان نیاوردیم .

. من عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم

. من دلبسته آن نگاهی هستم که فرصت نشد اسممان را بر آن حک کنیم

. من منتظر پنجره ای هستم که عطر تورا دوباره به مشامم برساند

. من دیوانه ساقه های گل یاسی هستم که اولین بار با یاد تو در خوابم رویید

ای عاشق ناگزیر! اگر قرار باشد بنویسم باید در سطر سطر نامه

ام حضور داشته باشی نفسهای تو میتواند اندوه را از جملاتم پاک

کند .

باران بهاری دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:18

سلام باران جان مرسی اومدی ولی کاش یه حرفی می زدی!

شایدهم امیر با حرفای قشنگش چیزی برا گفتن باقی نذاشته !

منتظرم که بیای حرف بزنی .....باشه؟

دریا سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 16:28

رد تنهایی

سحر در سجده ی پاکی
تو را در زجه های قلب بیمارم دعا کردم.
هزاران بار
در اندوه و تنهایی
تو را در های های گریه و اشک ام صدا کردم.
تو را من تا سحر
هر شب به تنهایی دعا کردم.

دریغ از درد تنهایی
دریغ از آه سرد و اشک رسوایی
که در دنیای بی مهری
کسی از دل نمی تابد
و من در آسمان و کهکشان_ اینچنین دنیای بد عهدی
تو را خورشید پاک_آسمان عشق کردم
تو را من عاشق ام ، عاشق !
تو را با عشق و مستی من وفا کردم.

عجب دنیای بد عهدی
عجب دنیای صد رنگی
عجب رنگ پر از ننگی
چرا اینگونه بی رحمی؟
چرا از خود نمی پرسی؟
چرا با من چنین کردی!؟
من اینجا در تمام لحظه هایم
نام زیبای تو را فریاد کردم
تو را در کفر این هستی، خدا کردم
خدایا من تو را اینگونه با خود آشنا کردم.

از آن روزی که مهر از من گسستی
تو را من تا خدا فریاد کردم
دعا کردم ، دعا کردم
تو را از هر بلایی من رها کردم.

عجب دنیای بیرحمی!
نمیدانم خدایا ،
من چرا بیگانه ای را با دل دیوانه ی خود آشنا کردم.

نهاله یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 16:03

خوشحالم که عاقبت معنای درنگ را پیدا کردی،هر چیزی معنایی دارد پر معناترین معناسکوت دوستیست که هزارن حرف برای گفتن دارد

ماندن جایز نیست ،پرستوی بهار انتظار مرا نمی کشد او خیلی پیشتر روان شده او هیچ تعهدی به پاییز ندارد

من درروز آغاز خود سرانجام خواهم گرفت پرستو با بهار قلبم باز خواهد گشت آری پرستوی من هم خواهد آمد

نهاله دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:29 http://best1.persiangig.com/new_folder/jadid/4cnlyk6.jpg

همه از امتحان می ترسند ولی من از ممتحن ترس دارم

همه دلشون می خواد عاشق بشن ٬ من از عواقبش می ترسم

همه ...

هنوز نتونستم بشم مثه همه

شاید هنوز وقتش نشده اما ...

ورقه ها بالا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد