واگویه های ذهن خاک خورده ما ...

غم در دل تنگ من از آن است که نیست ٬ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

واگویه های ذهن خاک خورده ما ...

غم در دل تنگ من از آن است که نیست ٬ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

حرفی بزن...

 

حرفی بزن  

حرفی بزن !

 

تا هر اندازه دلتنگی ات٬ صبوری دارم

 

پرده پوشی؟!

 

آن هم رو در روی آینه؟

 

تردید؟!

 

آن هم در آستانه پرستو ؟

 

اینجا ٬ در این واپسین  لحظه های نفس گیر

 

دیگر نقل آشنا و غریبه نیست

 

وقتی دور از چشم هم عاشق شویم

 

دیگر چه فرقی می کند که آینه هم دروغ بگوید

 

حرفی بزن !

 

بی گریه می توان گذشت ... اما بی گفت و گو ...

 

من دیگر باور کرده ام

 

که هر کس ٬ تنها به اندازه دستهایش

 

می تواند دریا را با خود ببرد...

 

هر کس٬  تنها به اندازه چشمهایش

 

می تواند آسمان را پنهان کند...

 

و هر کس ٬ تنها به اندازه تنهایی اش

 

می تواند عاشق شود ...